در تابستان 1997، دخترم را به فرودگاه بالتیمور بردم تا از همسر آیندهاش، که از سانفرانسیسکو پرواز کرده بود و برای سفر سالیانه کنار دریا به ما ملحق میشد، استقبال کند. وقتی به فرودگاه رسیدیم، با جمعیت عظیم و مجموعه غریبی از خارجیهای پر سر و صدایی روبهرو شدیم که پلاکاردهای گوناگونی در دست داشتند و مشخص بود منتظر ورود نوزادی هستند. ناچار گوشهای ایستادیم و تماشا کردیم. مجبور شدیم گوشهای بایستیم و ببینیم چه اتفاقی میافتد (در آغاز فصل اول، ما آن مادر و دختری هستیم که کناری ایستادهایم.) معلوم شد کودک پسرک کرهای ریزنقش و عبوس شش تا هشت ماههای است. و تماشای پدر و مادرخواندهاش، زمانی که دست دراز کردند تا او را بگیرند، یکی از تکان دهندهترین لحظات قابل تصور بود. سالها این منظره در ذهن من نقر شد، و مانند نطفه هر رمانی در تاریکی رشد کرد.