گوشی را گذاشت، کف دستهایش را چپ و راست بهآرنجهایش گرفت. نصف تنهاش را انداخت روی میز، تصویر انگشتری درشت طلا و ساعت تمام طلایش تو شیشهی میز افتاده بود. به قورباغهای شبیه بود که با شکم پر از تخم قصد پریدن بهجای امنی را داشته باشد؛ با صدایی که تو غبغبش میپیچید و بهزور بیرون میزد گفت: «خب! کجا زندگی میکنی؟» «تو خانهی یکی از اقوام پدرم.» «راحتی؟» «بد نیست.» «پسرای دانشکده چهطورن؟ تا حالا باهاشون دوست نشدی؟» فانوس داغ شد، سرش را پایین انداخت. بعد بلند شد و رفت بهطرف میز سرهنگ و با صدایی که خشن شده بود گفت: «اگه ممکنه نامهره امضا بفرماین، دیرم شده!» سرهنگ با انگشتهای دست راست ساعت را روی مچ چپش چرخاند، زنگ زد، بلند شد. سرباز آمد پوتینهای واکسزدهاش را محکم بههم کوبید و سیخ ایستاد: «امر بفرمایید جناب سرهنگ!» «من تو اتاق تیمسار شورا دارم.» فرنجش را از روی شکم پایین کشید. سگک کمربندش را جابهجا کرد. کلاهش را از روی چوبلباسی برداشت، قدری کج بهسرش گذاشت، موهای اطراف کلاهش را جلو آینه مرتب کرد. فانوس نامه را از روی میز برداشت، سرهنگ داشت از در بیرون میرفت که پرسید: «جناب سرهنگ! پس نامهی منه کی امضا میفرماین؟» «فردا!»