من عاشق تقی بودم. اسمش را می گذارم عشق؛ اگر عشق، دوست داشتن نباشد، جذب شدن و کشیده شدن باشد؛ چون نمی توانستم نگاهش نکنم. تا وقتی که دست و پایش را می گرفتند و می بستند و می بردند توی زیرزمین من همانطور با نگاهم می پاییدمش. اسمش را گذاشته بودم عشق، چون برای دیدنش مدرسه نمی رفتم. هیچ کجا نمی رفتم. کیفم را بر می داشتم و آهسته از پله ها می رفتم بالا و سینه خیز خودم را می کشیدم تا کنار پشت بام و تقی را می دیدم که دارد به خودش می پیچد و فریاد می کشد: هزارپا... هزارپا... هزارپا...