من آقا هستم، کلماتش در گورم طنین انداز شد. من آقا هستم، دوباره همه جا لرزید (من آقا هستم تو 1066 هستی) در با صدای انفجار گونه رعب انگیز پشت سرش بهم خورد و نور مبهم ورودی هم به دنبالش خاموش شد. هنوز هم از حرکت کردن می ترسم و در تاریکی مطلق همانجا که بودم ایستاده ام. فکر می کنم این 1066 دیگر چیست؟ واضح است که من هستم اما می توانم فکر کنم، حرف بزنم، بوکنم و تکان بخورم. تمام حواسم کار می کنند. بنابراین، یک عدد نیستم. من 1066 نیستم. من انسانم،من یک عدد نیستم،من 1066 نیستم! این آقا دیگر چه کسی یا موجودی است؟ من را ترساند. شیطان بود. حس کردم از من نفرت دارد. اشتیاقش رابرای تسلط بر من و قساوت مرگبار درونی اش را حس کردم .آه، از من چه می ماند؟ به یاد می آورم که زمانی یک خانواده داشتم. حالشان چطور است؟ آیا یک بار دیگر می توانم یکی از آنها را ببینم یا صدایشان را بشنوم؟ یک بار دیگر در باز میشود. آن نور مبهم کمی قویتر شده است و یونیفرم سیاه در درگاه، خودش را نشان می دهد.«من آقا هستم». بار دیگر همان جمله لعنتی... و «این هم غذایت 1066». کاسه ای مقابل دستهایم پرتاب می شود و در همان لحظه در بههم می خورد. قبل از ناپدید شدن نور نیم نگاهی سریع به زمین می اندازم. پوشیده از کثافت و زباله بود. کرمهای سفید از پاهایم بالا می رفتند. دیوارها هم پر از مگسهای پف کرده بود که روی هم انباشته شده بودند.