برادر دانا گفت:
– باشد، امروز هم تو به گله آب بده، من هم بهشون علوفه می دهم، از آب که برشان گرداندی هر کدام شان که توی طویله رفت مال من، هر کدام بیرون ماند مال تو.
فصل، فصل زمستان بود.
برادر نادان موافقت کرد. گله را برای آب دادن برد و برگرداند. روز سرد زمستان بود، گله همین که به دم در طویله گرم رسید، پشت سر هم سریع به درون طویله رفتند. گوساله ی گر بیماری که خود را به تیرچه ها می مالید بیرون ماند. همان گوساله سهم برادر نادان شد.