بی حوصله رفتم سراغ تلفن که پشت سر هم زنگ می خورد. از دیدن شماره ی آشنا خندان شدم.ـ الو!ـ سلام، چه طوری آرام؟ـ سلام، خوبم، تو چه طوری فرنوش؟ـ فرنوش چیه؟ بگو فرنوش خانم، یادت نره من فرنوش خانمم.ـ اوو مرسی از این همه احترام!!ـ چه کنیم دختردایی جون؟ـ اَه... شماها کی میاین؟ فرودگاه چی... میاین دیگه؟ـ آره دیگه هر چی باشه مادر زنِ دایی جونم داره از سفر مییاد. مامان می گه باید حتماً واسه استقبال بریم...بعد از کلی سر و کله زدن با فرنوش در مورد این که چه لباسی بپوشه یا نپوشه، گوشی رو قطع کردم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و سعی کردم تا آمدن بابا کمی استراحت کنم.مامان امروز خونه نبود چون از صبح به خونه ی مامانبزرگ رفته بود تا با کمک خاله پروین، خونه ی مامانبزرگ رو آماده کنن.مامانبزرگم "گلناز" که همه "مامان گلی" صداش می زنیم امروز قراره از لندن برگرده. مامان گلی، یه جراحی سخت رو پشت سر گذاشته بود و حالا بعد از چند ماه دوری از خونه و بچه ها داره برمی گرده. دکترها معتقد هستند ریشه ی بیماری "مامان گلی" از بین رفته و از این بابت همه خوشحال و در تکاپو هستند تا ورودش رو جشن بگیرند.