آقا گفت:آب خراب عشق است،زنان بیایند عروس آب را از عزا به در آورند و قنات دیوانه وار تمام دره ها و دشت ها را سیراب میکرد و می رفت تا آن آخرین آبادی که میگفتند هزارمین آبادی هزار بود،پیرمردان میگفتند که نه آنها،نه پدران آنها و نه پدران پدران آنها به یاد نمی آورند که آبی به آخرین آبادی هزار رسیده باشد...و درختان سنجد آن آبادی،هنوز مست همان آبند. اردیبهشت که شد،من عروس آّب بودم،زنان آمدند دف زنان،جوانان آمدند سرناکشان و مردان آمدند دهل کوبان و ماهتاب شبی بود که من به حجله ی آب رفتم،درست زیر همان گردوی هزار ساله...