بلند صدایت میزنم نگاهم میکنی داغ میشوم دستت را میگیرم و راه می افتیم به سوی خانه جوانی زیر درخت سر خیابان نشسته نگاهش میکنی. داخل کوچه باد غریبی می وزد دلم میگیرد میرسیم به خانه هلم می دهی و می دوی و میخندی احساس کودکی میکنم.می دوم دنبالت انگار روی ابرها راه میروم چقدر خوشحالم ناگهان غیبت میزند و میخواهم بگریم ولی صدای خنده ات را میشنوم آرام میگیرم میگویم بگذار حیاط را آب بپاشم گل های باغچه را می بویی دم غروب است بوی نم با عطر گل ها می آمیزد ناگهان باد می وزد چشمان بسته ام را باز میکنم آفتاب نیست تو هم نیستی دلم بدجور گرفته است می گریم. امروز بعد از ظهر را برای تو گذاشته بودم..