«یواش یواش آمدم تا کنارش. نگه داشتم. حالا دیگر باران نم نم بود. خواستم در ماشین را باز کنم و بروم دستی به گرده اش بکشم که خشکم زد! بین پاهایش هیچ چیز نبود. داشتم مات نگاهش می کردم که دیدم روده ی ورزای بیچاره بیرون آمده... خوب که دقت کردم، انتهای دوتا میل گرد بود که بتن دورش را ریخته بودند. انگار کمر ورزا خم شده و هر لحظه می خواهد بیفتد. توی چشم هایش نگاه می کردی، دیگر هیچ نوری نبود. سرم را به اطراف گرداندم، لااقل یکی را پیدا کنم و بگویم می بینی؟! خواستم فریاد بزنم «مگه می شه ورزای بی خا...!» با این که هیچ کس آن دوروبرها نبود، محکم زدم به پشت لبم که یعنی ساکت! نمی دانم به خاطر همان زدن است یا چی که هنوز هم تاول لب هایم خوب نشده و پشت لب هایم می سوزد. انگار باز مادر با یک دسته گزنه افتاده باشد به جانم که چرا به شوهرش نمی گویم بابا. نبود آخر!»