آن روزها، در مورد زندگی و حرفهام زیاد خیالپردازی میکردم. خیالپردازی که دو پیامدش یعنی انزوا و تفکر به دو عادت همیشگی ذهنیام تبدیل شده بودند. من نویسنده آرمانهای والا- والاترین- بودم. خودم را از کل جهان دور کرده بودم؛ گوشه نشینی و تنهایی را برگزیده بودم. در ناحیهای روستایی دور از شهر پنهان شده بودم، همانند تارکان دنیا زندگی میکردم، و تنها امیدی که داشتم، این بود که روزی کاری بزرگ انجام دهم؛ بزرگی و شکوهمندی را روی کاغذ حک کنم. ناگهان افکارم را خواند و گفت: «نویسندهای» از او پرسیدم چگونه به حرفهام پی برد؟ آیا تاحالا از نوشتههایم چیزی را خوانده بود؟ اما خیر. پاسخ بسندهای در کار نبود. باز پرسید: «نویسنده مشهوری هستی؟» جواب دادم: «افسوس! تا حالا باید فهمیده باشی.» دوست داری خیلی مشهور باشی؟ همه ما نویسندهها عاشق شهرت و نام هستیم، البته یه قشری هم از ما هستن که از بقیه خرده میگیرن و به اهداف والاتری در زندگی میاندیشن