در این پایان، غالب آخرین نوشتهاش را با نام جلال، که نامش دیگر ورد زبان کسی نیست، مینویسد تا بهموقع به دفتر روزنامه برساند. آنگاه، دمدمای صبح، رویا را به اندوهان بهخاطر میآورد و از پشت میز کارش بلند میشود، به تاریکی شهر بینصیب از بیداری نگاه میکند؛ رویا را به خاطر میآورم و از پشت میز کارم بلند میشوم، به تاریکی شهر نگاه میکنم. رویا را به خاطر میآوریم و به تاریکی استانبول نگاه میکنیم و نیمهشبها، بین خواب و بیداری، هرگاه که ردی از رویا را روی لحاف آبی پیچازی میبینیم، هردوانمان در بحر درماندگی و هیجان فرو میشویم. چون هیچچیز بهقدر زندگی حیرتانگیز نیست. الا نوشتن. الا نوشتن. آری، چه حاجت بهبیان، الا، تنها تسلا: نوشتن.