«خودت فهمیدی داری میمیری؟»
«فکر نکنم. نه، نفهمیدم.»
از خودم بدم آمد: با این سؤالی که کردم. اگر بترسد یا دلش بگیرد چه؟
«وقتی افتادی چهطور؟»
«فقط ترسیدم. جیغ هم زدم. فکر کنم اول دلم خالی شد، مثل بچگیها، که از آن رِنجِرهای غول شهربازی سوار شده باشم. فکر کنم جیغ که میکشیدم، کیوان هم از آن بالا داد میزد. شاید هم جیغ میکشید. داشتم نگاهش میکردم. دور میشد. سرعت طنابْ دستم را سوزاند. فکر کنم کف دستهام چاک خورد.»
«درد نداشت؟»
«کِی؟»
«وقتی خوردی زمین.»
«یادم نیست. نه. شاید هم آره. الآن که درد نمیکند.»