در نگاه او، تاریخ از پیش ساخته نشده که جبرا به سوی خاصی پیش رود و کسی آن را کشف کند. جامعه را انسان ها می آفرینند و انسان نیز خود را از نو می آفریند، معنا و ارزش هایش را خود می آفریند، نابود می کند و در اوضاع خاصی بازسازی رخ می دهد. او نظریه پرداز «خودفرمانروایی» است. این نظریه در جست وجوی تحول جهان است، درعین حال که «خود» دائم تحول پیدا می کند؛ «آموزگار آموزش می بیند»؛ در جست وجوی آفرینش دائم، بدون آنکه این آفرینش «به شکل انعطاف ناپذیری تعیّن یابد.» جامعه خودفرمانروا «جامعه ای است که این امکان را برای انسان ها فراهم می آورد تا معنایی که می خواهند به زندگیشان بدهند.» این معنا، زمینه و شرایط خود فرمانروایی انسان ها را ایجاد می کند تا دوری ورزند از استثمار، از خودبیگانگی، بی اعتنایی و حماقت در اثر تشنگی فزاینده برای زندگی و رفاه مادی و نابودی طبیعت. این خودفرمانروایی فردی و جمعی، فقط و فقط، در جامعه و نظام اجتماعی-سیاسی دموکراتیک ممکن می شود که خود انسان ها قانون گذار باشند و هر قانونی را که وضع می کنند، از خود بپرسند: آیا قانون بهتری هم می توان وضع کرد؟ قانون، بیرون از خود جامعه وضع نمی شود و آن هم یک بار برای همیشه. در چنین جامعه ای، افراد در کنار حقوق، مسئولیت نیز دارند و باید پیامدهای انتخاب های خود را بپذیرند.