روز روزگاری یک پسری بود که خیلی خیلی فقیر بود او دوست داشت به مدرسه برود و درس بخواند اما چون فقیر بود پول رفتن به مدرسه را نداشت. او میخواست کار کند تا بتواند پول در بیاورد تا بتواند به مدرسه برود. او در حالی که خیلی ناراحت بود، یک دفعه چشمش به یک برج افتاد. او دور ور برج را گشت، اما دری پیدا نکرد یک دفعه چشمش به یک طناب افتاد از آن بالا رفت و دید که یک مدرسه رایگان آنجاست. آن پسر به پایین رفت تا درس بخواند.