هر بار درِ کابینت را باز میکردم و آن بشقاب سبز را میدیدم، پدرم را میدیدم که پشت میز نشسته است. قهوهاش را مینوشد. باقیماندهی نان ذرتی را میخورد.
نَع.
این آخرین چیزی بود که به پدرم گفتم. من نان ذرتیاش را نخواستم. به من نگو این مسیٔله اهمیتی ندارد، به من نگو احمقانه است به چنین چیزی فکر کنم، به من نگو پدرم درک میکند، به من نگو دست از سر آن دستورالعمل لعنتی بردارم. تو آن کسی نیستی که آنجا ایستاده بود. تو مدرسهات دیر نشده بود. تو روز آخری که پدرت را دیدهای به او نگفتهای نَع.