نیروی آدام ذهن فیلیپ را قلقلک می داد، فیلیپ فورا حضورش را حس کرد، چرتش پاره شد و با تکان اندکی به خود آمد. پارچه را از روی صورتش پایین کشید و به اطراف نگاه کرد. نگاه او و روبرت در هم گره خورد. پیش از این یک بار همدیگر را دیده بودند، فیلیپ سایه ی روبرت را و روبرت از میان چشمان سایه ی خویش، فیلیپ را دیده بود.
همان جا ایستاد، انگار خشک شده باشد. با خود فکر کرد چگونه امکان دارد دوست و دشمنش با هم دوست باشند. نتیجه واضح بود. آدام نیز دشمن او بود. آدام بعد از طی مسافت اندکی ایستاد و گفت: «توضیح می دم؛ فکر کنم شما یک بار باهم روبرو شده باشید، یه حقه ی قدیمی، از اول هم فکرشو می کردم که نتونن تو رو به راحتی بیارن پیشم. به همین خاطر خودم شخصا برای پیدا کردنت اقدام کردم. حقه ای که زدی جالب بود ولی انقدر گمراه کننده نبود که متوجه موضوع نشم…»
لبخندی زد و ادامه داد:
«نه برای پیرمردی مثل من…»
روبرت گفت: «پس تو از ماجرا اطلاع داری!»
آدام: «معلوم بود اونا نمیتونن تو رو بگیرن و تو یه سایه از خودت ساختی و جایگزین خودت کردی. وقتی فیلیپ داشت به من در مورد کوبش نگاه سایه توضیح می داد متوجه شدم که تو جات امنه و داری با فیلیپ شوخی ترسناکی می کنی. البته عدم تابش تارنار هم تایید نهایی برای فرضیه ام بود. دیدی که فقط یک درخشش موقتی داشت و نشون داد اونی که اونجا آوردنش تو نیستی.
درنهایت تصمیم گرفتم خطر کنم و بیام دنبالت اونم توی قلب قلمرو دشمنی که آرزویی جز دستیابی به من نداره.»