دستت بر سر دخترکی ست که در چشم های زلالش شرم هست و خنده و شیطنت؛ و نگاه تو به زنی ست که روبه روی ات نشسته، سر به زیر، گل های قالی را با انگشت اشاره می خراشد و نگاه ات به اشک هایی است که آرام آرام راه پیدا می کنند تا جایی که بتوانند قطره قطره بچکند روی گل های سرخ خراش خراش، و زن مانع چکیدن شان نمی شود. می بینی بی آن که بخواهی، آمده ای خبر یونس را آورده ای داده ای، خانه شان را خراب کرده ای به عزاشان نشانده ای. با بی رحمی تمام. و به حال خودشان گذاشته ای و به درد خودشان و داری می روی…