دست برد و صورت آرمان را به سمت خودش چرخاند و با قاطعیت گفت:
-من نمی گم خوب بودن بده؛ یا این که بد بودن خوبه. من فقط می گم هر کسی قدرت انتخاب داره. یکی مثل بابا نادر و مامان مهی، تصمیم می گیرن آدم خوبی باشن؛ یکی هم مثل من، بعد از بیست و هفت سال خوب بودن، تصمیم می گیره بشه کسی که قبلا نبوده. هر آدمی تو سن و سال من، مختاره خودش برای خودش تصمیم بگیره. شاید تو با خوب بودن حالت خوب باشه و یکی مثل باربد پژوهان از بد بودن لذت ببره. به هیچ کدوم نمی شه خرده گرفت، چون آدم ها نهایتا اون چیزی رو انتخاب می کنن که خودشون بخوان و اون چیزی می شن که تو سرشونه؛ پس توام کسی رو برای خوب یا بد بودن سرزنش نکن. تمرکزت رو بذار روی خودت. زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم وقتمون رو با نقد کردن بقیه بگذرونیم؛ حتی اگر اون بقیه، نزدیک ترین و عزیزترین کسمون باشه.
چانه ی آرمان را رها کرد و با نگاه به فروشگاهی که در حال بستن بود، کمربندش را باز کرد و آرمان پرسید:
-چی می خوای؟!
جواب داد:
-سیگار!