گاهی که بوزینه ها از خستگی به خواب می رفتند ، ساقه علف هایی کمابیش زیبا و جالب از باغچه کوچک این زن و شوهر بر سر می آورد . قلب ها اندک فرصت وجود پیدا میکردند. جملاتی از دهانشان می پرید که هر دو را به تعجب وا می داشت . آنها حتی جمله « دوستت دارم » را به یکدیگر گفته بودند و او به یادش می آورد که هر آنچه به زبانش می آمد از ته دلش بیرون آمده بود . یکبار هم به زنش گفته بود : «هیچ می دانی اگر تو نباشی من میمیرم » اما افسوس که گوش های تیز بوزینه ها ، حتی در خواب هم این جمله را شنید و هر دو را از جا پراند.