یک شب موقع خواب که بابا برای پسر قصه می گفت، پسر گفت:
«بابا مثل این که یک چیزی توی گلویم است.» بابا با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت: «پسرم، به این می گویند بغض.» پسرک گفت: «بغض ها چرا می آیند؟ از کجا می آیند؟ من که دوستشان ندارم.» بابا گفت: «وقتی ما ناراحت هستیم یا وقتی خیلی خوشحالیم یا شاید وقتی درد داریم سر و کله ی آن ها پیدا می شود.»
پسرک گفت: «دلم برای چی چکا تنگ شده.»
بابا دستی به سر پسرک کشید و گفت:
«می دانم بابایی. می دانم چقدر ناراحتی.»
بابا که این را گفت، اشک های پسرک سرازیر شد.
بعد از این که حسابی گریه کرد، مامان آمد کنارش و او را بغل کرد.
مامان گفت: «می دانم از این که چی چکا نیست خیلی ناراحتی. اما همیشه این طوری نمی مانی. بهت قول می دهم.»