با جدّیت در چها ر دیواری نیمه تاریک قدم می زد. چهره ی عبوس و سرسختش تناسبی با اندام ریزش نداشت. حتی لحظه ای هم نگاهش را از مرد جوانی که سربه زیر و آرام گوشه ی اتاق نشسته بود، برنمی داشت. هر چه بیشتر نگاهش می کرد، بیشتر احساسش را می فهمید. چون خودش نیز هنوز آنچه را که اتفاق افتاده بود، باور نداشت. این بار با نگاه عمیق تری به او، حیرت زده شد. جوان با وجود سی و شش سال سن، به پیری زودرس دچار شده بود. در میان انبوه موهای مشکی اش، تارهای سفید بیش از حد به چشم می آمدند و چروک های اطراف چشم ها و لب هایش باعث شده بود چهره اش شکسته تر نشان دهد.