در بخشی از مقدمه اثر میخوانیم: «در کودکی کلمه نابغه را بارها شنیدم. پدرم همیشه از این کلمه استفاده میکرد و میگفت «میدانی چیست؟ تو نابغه نیستی!» شاید این عبارت را وسط شام، در فاصله پیام بازرگانی تلویزیون پس از برنامه «قایق عشق» یا پس از این که روی کاناپه لم میداد و مجله والاستریت میخواند، بر زبان میآورد.
یادم نیست چه جوابی میدادم. شاید خودم را به نشنیدن میزدم. افکار پدرم مدام روی کلمات نابغه، استعداد و اینه چه سی از چه کسی بالاتر و بهتر است، میچرخید. بهشدت نگران هوش زیاد ودش بود و اینکه چه خانواده باهوشی داشته است.
این تنها مشکل ما نبود. پدرم درباره خواهرم و برادرم هم همینطور فکر میکرد. طبق باور او هیچکدام از ما از نظر هوش بهپای اینشتین نمیرسیدیم. بهظاهر، این ناامیدی بزرگی بود. پدرم نگران بود که این عقبماندگی فکری، ما را از پیشرفت در زندگی باز دارد.
دوسال پیش، بخت با من یار بود و پاداش همراهی مکآرتور نصیبم شد؛ کسی که لقب «نابغه بزرگ» به او تعلق گرفته بود. شما در این مؤسسه ثبتنام نمیکنید. از دوستان یا همکاران نمیخواهید شما در این مؤسسه ثبتنام کنند. در عوض انجمنی سری که متشکل از افراد رده اول در زمینه تخصصی شماست، شما را فردی مهم و خلاق شناسایی میکند.
وقتی تامس تلفنی غرمنتظرهای این خبر را به من داد، اولین واکنشم تعجب و شکرگزاری بود؛ سپس افکارم به پدرم و تشخیص او درباره استعداد فرهنگی فکری من معطوف شد. او اشتباه نمیکرد. من در مؤسسه مک آرتور برنده شده بودم؛ اما به این دلیل که از روانشناسی همکلاسم بودم، بلکه به این علت که او به پرسشی اشتباه، پاسخی درست داده بود. پرسیده بودند: «آیا او نابغه است؟» او هم پاسخ داده بود: «نه، نیست.»»