چه قصه ی بی انتهایی است این قصه ی عشق. از قلبی به قلب دیگر و از سری به دیگر، غیر قابل توقف می تازد و آن گاه که ردپایش یک بار بر قلبی بیفتد دیگر تا ابد پاک شدنی نیست . سالم را مریض می کند و بیمار را شفا می دهد. سکوت را صدا می کند و هر نغمه ای جز خود را خاموش می سازد. زندانی را رها می کند و آزاد را به بند اسارت می گیرد. در سازگاری ناسازگار است و در بحران، آرام بخش. چه می توان بر سر این اسب چموش آورد، زمانی که دویدن خود را در صحرای دلی آغاز کند؟ رام شدنی نیست که به مسیر خود هدایتش کنی، پس مجبوری با او به هرجا که تو را می کشاند بروی.
اما چه می شود اگر این طلسم دیرینه که گویی در همگان یکی است و با این حال برای هر قلبی متفاوت، خود را پشت پلک های چشمانی نابینا مخفی کند؟ چه بر سر دلی که عشق آن را بینا ساخته اما چشمانش قادر به دیدن نیست می آید؟ آن هم در هفده سالگی که قلب بیش از هر دوره ی دیگری در زندگی هوس پرواز و پریدن به قفس سینه ی دیگری را دارد. ترلانی که بینایی چشمانش را برای دیدن عشق همیشگی اش کاوه نیاز دارد و برای دیدن او حاضر است کیلومترها سفر کند تا مگر جادوی علاقه یاری بخش دستان پزشکی شود و بینایی او با زخم تیغ جراح عشق به دیدگانش برگردد. ولی این اسب بازیگوش که او را تا مسافت های دور برد و شفا بخشید حالا سر کج رفتاری دارد و کاوه اش را در دام اتهام قتل انداخته. آنچه بر سر شیفتگان داستان می آید در کتاب یک پاییز فاصله ، نوشته ی پگاه رستمی فرد از نشر یوپا، انتظار خوانندگان را می کشد.