با دیدن آن صحنه های غیر عادی و هولناک، به همراه ویرژیل از آنجا دوری جستیم. بدین گونه «بیشه خودکشی» را ترک کردیم و به بیابانی برهوت رسیدیم. صحرایی خشک با شن و ماسه سوزان. بارانی از آتش به طرز آرام و مداوم، بدون هیچ وقفه ای، بر سر افرادی که در حال سوختن بودند می ریخت. پرسیدم: این نفرین شد گان کیستند؟ «اینان سه گروه هستند: منحرفان جنسی، رباخواران (که بدون انجام کاری به ثروت رسیده اند)، و کفر گویان و بددهنان که با خداوند به گردن کشی پرداختند.» آن ارواح همگی برهنه بودند. با بدن های سوخته، گریان و نالان از بارش مداوم آتش. با زجر و درد به این طرف و آن طرف می رفتند تا مَفَری پیدا کنند و خود را از آتش برهانند. اما دریغ نه چتری، نه پوششی، و نه سایبانی.
شکافی بزرگ، حلقه هفتم و هشتم را از هم جدا می کرد. صدایی که از داخل تاریکی ها می آمد. آن صدا، غرش جریان آب سرخ رنگی بود که از رود "فِلِجتون" به اعماق جهنم ریخته می شد. به اطرافم نگریستم. هیچ جا و هیچ راهی که رفتن به حلقه هشتم را آسان کند وجود نداشت. ویرژیل طنابی را که به کمر بسته بود به پایین انداخت. لحظه ای بعد، موجودی غول آسا در برابر مان ظاهر شد. با چهره آدمیزاد و پیکر اژدها. او «جریون»، مظهر حقه بازی و کلاهبرداری بود. ویرژیل به من نهیب زد: «ترس به خود راه نده! این تنها راه است برای پایین رفتن. روی دوشش سوار شو!» با شنیدن این سخنان لرزه به اندامم افتاد و با تردید روی شانه جریون سوار شدم. ویرژیل حال مرا درک کرد و مرا محکم بغل کرد و فریاد برآورد: «حرکت کن جریون!» جریون دایره وار شروع به پرواز به داخل شکاف دوزخ کرد.
(از متن کتاب)