آقا رجب همیشه فکر میکرد با آرزوهایش چه کار کند.تا اینکه یک روز همه آرزوهایش را ریخت توی گونی. بعد هم گونی را کول کرد و برد به آسیاب.توی آسیاب،آرزوهایش را آرد کرد. با آردشان،نان پخت.نان ها را مردم خوردند و همه شدند آقا رجب.