وقتی واحد ما جلو پادگان صف کشید که به طرف میدان مشق حرکت کنیم، سگ ها هم مثل هرروز پیدایشان شد. شروع کردند به جست وخیز و دویدن. اصلا آن روز از روزهای دیگر هم سرحال تر بودند. گردوخاکی بلند کرده بودند که تماشا داشت. اما سگ حنایی من خیلی جدی بود. کنارم ایستاده بود که مثل هرروز تعلیمات نامه ی نظامی را به دهانش بدهم. اصلا قاطی سگ های دیگر نمی شد، منتظر بود که مثل هرروز انجام وظیفه کند، اما من دو دل بودم. فکر می کردم شاید صورت خوشی نداشته باشد که جلو چشم یک عده بازرس تعلیمات نامه ی نظامی را به دهان سگ بدهم، نمی دانستم از این کار خوششان می آمد یا بدشان می آمد. شاید از اینکه موفق شده بودم سگم را این جور تربیت کنم، خیلی خوششان می آمد. فکر می کردم بهتر است تعلیمات نامه ی نظامی را به دهان سگم بدهم و خودنمایی کنم، اما می ترسیدم آن ها بدشان بیاید و عصبانی شوند. بالاخره تصمیم گرفتم این کار را نکنم.