بدبختی این بود که شبح بی شکل زن هرجا که می رفتم با من بود. انگار به خودم سنجاقش کرده بودم. انگار سایه اش بود که فقط خودم می دیدم. بدتر اینکه آنقدر برایم مهم شده بود که خودم هم دلم می خواست ببینمش. حتی اگر رضا هم پشیمان می شد، می رفتم و پیدایش می کردم تا بفهمم چطور دختری است این دختری که به دل رضا نشسته ؟