باوِری را که بلدید، نه؟ در باوری بود که اولین بار چشمم به جمال هری تال بویز افتاد. آن روزها نویسنده بودم و در آپارتمان پنج طبقه ی بی آسانسوری نزدیک یک گرمخانه ای مردانه زندگی می کردم. آن موقع نمی دانستم هری تال بویز هم در همان ساختمان زندگی می کند، هرچند البته با بوی هم بخوری که در طبقات پایین تر می پیچید آشنا بودم. میانه ی تابستان بود که دیدمش، چله ی تابستانی منهتن، وقتی حرارت مذاب مثل بختک به تن شهر فرود می آید و جای همه ی فعالیت های آدم ها را بده بستان بی رمق میانی جسم و مایعات می گیرد، یک جور جذب و دفع متقابل؛ و این زمانی ست که همه ی جاندارانی که عقل سلیم دارند کاملا به خواب عمیق تابستانی فرو می روند.