وقتی که اولینبار پشت در خانه رهبر [فیدل کلسترول] ایستادم، یک کیسه بزرگ چوب برای اجاق پشتم بود، با دیدن اینکه فیدل خیلی بلندتر از من بود فکر کردم من هم مثل فرمانده باید دولا شوم تا از زیر تیر کوتاه مثل او عبور کنم، او داخل ایستاده بود، فیدل_کاسترو با پیژامهاش. او گفت: «مواظب سرت باش.» خندید، و کلاهم را تا روی گوشم پایین کشید. گفتم: «بله قربان، فرمانده، مراقبم.» و چوب را کنار اجاق گذاشتم و شروع به آشپزی کردم، آن روز برایش بوقلمون کباب کردم، در این حین او سیگاری گیراند و تماشایم کرد، کنجکاو بود که من با بوقلمون چه کار میکنم، اما ...
... اما، این دلنگرانم میکند، دوستان برایم جای سؤال دارد، چرا امریکاییها حالا دارند به کوبا میآیند؟ چرا هواپیمایشان به اینجا پرواز میکنند و کشتیهایشان اینجا پهلو میگیرند؟ چرا ما این را قبول کردیم در حالی که همه، کل دنیا میداند که این بازی مثل بیسبال است به همه چیز بستگی به این دارد که چه کسی اولین توپ را بیندازد، پس چرا به آنها اجازه دهیم اولین توپ را بیندازند؟ چرا اجازه دهیم مسابقه را قبل از اینکه واقعا شروع شده باشد برنده شوند؟
این همه چیزی است که می توانم بگویم. چیزی بیشتر برای گفتن ندارم. نمیتوانم، آنها دنبالم میآیند. ترجیح میدادم نمیآمدند.