کاری که آرنت در کتاب توتالیتاریسم، جلد سوم از مجموعۀ سهجلدی عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر، قصد دارد انجام دهد، هرگز وظیفهای ساده و بدیهی نیست. او باید سختترین کار ممکن را انجام دهد: باید نظریهای ارائه دهد که نشان دهد حاکمیت توتالیتر (یا توتالیتاریسم) چه ماهیت، ساختار، سازماندهی و کارکردی دارد. کار وقتی دشوار میشود که توجه میکنیم او دو رژیم و جنبشی را مبنای نظریهپردازی خود نهاده است که دشمن یکدیگر بودند و در جنگی انسانسوز میلیونها نفر را از همدیگر کشتند: رژیم بولشویستیـکمونیستی شوروی و رژیم ناسیونالسوسیالیستی آلمان. چگونه میتوان بزرگترین دشمنان تاریخ را همسرشت و همذات پنداشت و در یک دسته جای داد؟
آرنت با مطالعهای تطبیقی، گوشهگوشۀ این دو جنبش و رژیم توتالیتر را زیر ذرهبین نظری خود قرار داده و نشان داده است این دو، با آنکه منادیان ایدئولوژیهایی متضاد و متخاصمند، در نهایت سازۀ سیاسیـ اجتماعی یکسانی را بر پا کردهاند که در آن انسان به معنای واقعی کلمه از فرایند هستی حذف شده است: فرایندهای هیولاییِ تاریخ (کمونیسم) و طبیعت (نازیسم) جایگزین انسان کنشگر شده است و هر انسانی ـ گناهکار و بیگناه، کنشگر یا بیکنش ـ سر راه این فرایندها قرار گیرد، مانند موجودی که هیچگاه وجود نداشته است، از میان برداشته میشود؛ یا بیدرنگ به جوخۀ اعدام سپرده میشود یا در ظلمت اردوگاهها به دیار فراموششدگان (که بسی بدتر از دیار مردگان است) سپرده خواهد شد.
در نهایت، پس از آشنایی دقیق با نظریهای که آرنت در این اثر تدوین کرده است، میتوان داوری کرد که کدام رژیم بر اساس چه ویژگیهایی توتالیتر، کدام شبهتوتالیتر، کدام پیشاتوتالیتر و کدام غیرتوتالیتر است.