غروب، غریب است. خسته است. انگار که مسافری از راه دور، حالا رسیده به نوک کوه و میخواهد کَپهی مرگش را بگذارد. شاید که سرش روی همان جفت کفش کهنهی خودش قراری پیدا کند. غروب بوی تلخی میدهد. بوی انتها. برفها هنوز روی زمین، کثیف و تیره و لگد شده، کُپه کُپه، سوگواری میکردند. سر به هم داده. خواهرانی تنها در گذر بی کسی. تپههایی کوچک. چرک و تیره. گوشهی پرده را کنار زده و از آن بالا کوچه را و مثلثی از خیابان اصلی را میبیند. یک هفته است که دیگر نه برف میبارد و نه باران. خورشید، توپ نارنجی بسکتبالی است که توی آب کثیف کم عمقی غلت میخورد و میرود که پشت زیگزاگ این قوطیهای بلند گم و گور شود.