ناگهان از گوشه چشمم چیزی در دریا دیدم. یک کشتی گردشگری بود، کشتی که هر روز بعد از ظهر از مسیر مشخصی مسافران را به شهر دالارو می برد. بابا همیشه از دور به تماشای کشتی می نشست و از زیبایی و قدرت آن کلی تعریف می کرد. کشتی علاوه بر گردشگران وظیفه حمل مواد غذایی تازه و نوشیدنی های خنک را هم به مغازه های کوچک شهرهای ساحلی اطراف انجام می داد. نمی دانستم بابا هم مثل من خطر را احساس کرده بود یا نه ولی می دیدم که هنوز روی اسکله ایستاده و اسم آنیکا را فریاد می زد ظاهرا در یک لحظه تصمیم غیر مترقبه ای گرفت. طناب قایق پارویی کوچک مان را با شتاب باز کرد و توی آن پرید. صحنه های بعد، به نظرم روی دور آهسته اتفاق می افتاد؛ آنیکا آهسته شنا می کرد و بابا آهسته تر پارو می زد ولی از آن طرف کشتی تفریحی با سرعت آب ها را می شکافت و بی توجه جلوتر می رفت. ناگهان فشار دستی را روی شانه ام حس کردم، برگشتم و مثل این بود که با آن فشار دست دوباره به دنیای واقعی برگشتم. مامان بود که با نگرانی می گفت: اوه خدای من. لعنت به این دختر. حالا دیگه داره چکار می کنه؟ دوباره به صحنه فراواقعی روبرویم خیره شدم، بابا به آنیکا نزدیک تر شده بود ولی حداقل دویست متر با او فاصله داشت. دوباره همان حس خفقان آور گلویم را به هم فشرد گویا می دانستم که اتفاقی وحشتناک در شرف وقوع است و از دست من هم هیچ کاری برنمی آید. تمام وجودم یخ بسته بود و حالت تهوعی که از قبل داشتم شدیدتر شده بود. مامان پرسید: «چرا این کار رو می کنه؟» طوری حرف می زد که انگار در حال حاضر مهم ترین موضوع فهمیدن علتی است که باعث شده آنیکا از روی اسکله به داخل آب شیرجه بزند و به طرف کانال شنا کند. گویا هنوز به عمق خطری که در کمین دخترش بود پی نبرده بود.