هوردخت اندیشید که این جوان هنوز هم در پی شکار اسبش است. دستش را بار دیگر به سمت شانه هامون برد تا پرنده به جای خود بازگردد. سپس رو به او داده و با کینه ای در دل گفت: «شایا نیز در بخل ورزیدن مانند تو است.»
سخنش را گفت و به قصد فاصله از آن جاندار دو پای بی مهر، پشت به او کرد تا در جایگاه خود بنشیند. در همان دم، نگاه خیره و خشمگین آرشام را با خود همراه دید. هر چند او نگاه خود را با نشستن روی تخت و رو نمودن به شایگان که برای بستن کمربند پیش آمده بود، کوتاه کرد، هرچند که فکرش هنوز گرفتار جوانی بود که او را در حیرت خود رها کرده بود. دلیل ناباوری اش دیگر چه بود؟ مگر او در بیان مهر و دوستی بخل نمی ورزید؟ حتی از یک لبخند ساده هم پرهیز داشت. در حالی که خود می خواست دلش از این مهر بی اندازه سینه را بشکافد و پر بگیرد. تمام وجودش او را طلب می کرد و آرامش خود را چون آن شاهین، در گرمای شانه های او می دید.
دیدگانش به رو به رو بود. موبد سه دور کمربند بافته شده از موی بز را به دور کمر شایگان پیچید، ولی انگار که او حرکاتی نامفهوم را تماشاگر باشد؛ چرا که قوه فکر و خیالش جای دیگری سیر می کرد. کلام و نجواهای مذهبی را هم که شایگان همراه موبد تکرار می کرد، می شنید، اما چیزی را به درستی درک نمی کرد. این حالات و دلتنگی ها در روزهای بعد نیز برای او تکرار می شد؛ بدون اینکه راهی برای رهایی خود و سرکوب میل های آزاردهنده اش بیابد. او تشنه مهرورزیدن هامون شده و این برایش نادرست ترین احساس بود؛ آن هم به دو دلیلی که ذهنش مدام به او یادآوری می کرد: او هیچ گاه از سوی هامون سخنی دال بر دوستی نشنیده بود؛ دلیل دیگر هم، پدرش بود.