دختری به نام گل دیار که برای بردن غذای پدرش، راهی محل کار او شده است، پس از بازگشت به خانه با صورتی آشفته، نگاهی یخ زده و موهایی پریشان در سکوت عمیقی فرو می رود و لام تا کام درباره ی اینکه چه اتفاقی افتاده به کسی چیزی نمی گوید. گویی این سکوت او همیشگی است. چیزی که موضوع را عجیب تر می کند این است که از آن به بعد به جای اشک از چشمان دخترک سنگ می بارد. پس از پیچیدن این خبر در محل، مردم یکی یکی به عیادت گل دیار می آیند. یکی از ملاقات کننده ها مرد ریش سفید قد بلندی است که حرف های عجیبی می زند؛ اینکه شیاطین درون این دختر جا خوش کرده اند و به زعم خود از آن جا به دنیا سنگ می اندازند. مرد ریش سفید معتقد است که باید هر چه زودتر گل دیار را از شر این عذاب خلاص کنند، اما پدر او، مظفر، چنین اعتقادی ندارد. تنها یک جمله ی ریش سفید است که دل مظفر را به لرزه می اندازد: “این شیاطین خیلی بلاها سرتون میارن”.