سحر، نوه ندیده ی میرآقا یا به قول خودشان آقابزرگ، که برای انجام تکلیف مدرسه اش به دنبال موضوعی برای نوشتن می گردد، ناگهان با دیدن خطوط رمزآلودی روی دیوار اتاق خوابش، دریچه ی ذهنش فعال می شود و دستش شروع به نوشتن می کند. او به کمک یادداشت هایی که در گوشه گوشه ی این خانه ی قدیمی متعلق به پدربزرگش پیدا کرده است، درباره ی این خانه و آدم هایش و گذشته ی نه چندان خوشایند آن ها می نویسد.