روز گرمی بود. یک عصر داغ حسابی. داشتی میآمدی پیش من. همان بلوز سفیدت را که با هم از سر پل خریده بودیم پوشیده بودی، آمده بودی داخل کوچه. کوچه شما، کوچه خلوتی است. ظهرها خلوتتر است و ظهرهای تابستان، خیلی خیلی خلوتتر. آنقدر خلوت که جادوگر پیر توانسته بود سر راهت سبز شود و افسونت کند. آری. جادوگر آن روز توانسته بود از خلوتی کوچه استفاده کند و سراغت بیاید و افسونت کند. تو را توی یک سیاهچال انداخته و زندانیات کرده بود. درست بعد از آن، یک پیراهن سپید سه دکمه، شبیه همانی که در یک روز دوشنبه با هم خریده بودیم، پوشیده بود. جادوگر هیچ نمیدانست که ما آن روز مجبور شده بودیم که آن پیراهن را بخریم. چون من، روی آن بستنی ریخته بودم. اگر جادوگر خوب دقت میکرد میتوانست ببیند که زیر آستین چپ پیراهن، یک لکه محو است. یک لکه محو صورتی. جادوگر دقت نکرده بود. فقط یک پیراهن شبیه همانی که با هم از سر پل خریده بودیم پوشیده بود. تو را محبوس کرده بود و خودش را زده بود جای تو و آمده بود سراغ من... -