پروانه های دیگر، دسته دسته، از پی هم آمدند و یکی یکی در شیشه شکستند. دست و پایش را گم کرد. شیشه شور و برف پاک کن، افاده نمی کردند. به عکس، کمک کردند لاشه های له شده، یکنواخت روی شیشه پخش شوند. دیگر اوجی برای رانندگی، دید کافی نداشت. کنار جاده ایستاد تا با آب و پارچه شیشه را پاک کند پیاده که شد، خود را در کانون تابلویی عجیب یافت؛ نقاشی پهن و کشیده ای از انفجار رنگ ها بر زمین های سیاه. تا چشم کار می کرد لاشه ی پروانه روی آسفالت جاده پخش بود.