صدای رگبار مسلسل نزدیک شده بود. کودتاچیان به سمت خانه ی مصدق پیشروی می کردند. مهمات شان تمام نمی شد انگار. پشت سر هم برایشان نیروهای نظامی تازه نفس می رسید. مدافعان خانه نیز سنگر گرفته بودند. عده ای از آن ها مجروح شده بودند اما باز هم با تمام توان به مبارزه ادامه می دادند. خانه مصدق آخرین سنگر بود ، به سختی از آن دفاع می کردند. آخرین باری که برای بررسی اوضاع از خانه بیرون رفتم نتوانستم بیشتر از چند ثانیه آنجا بمانم. گلوله به در و دیوار خانه می خورد. چندین جنازه روی زمین افتاده بود، شهدای راه مصدق، شهدای نهضت ملی. وقتی به اتاق نخست وزیر بازگشتم، رضوی گفت: "چه شده چرت گریه می کنی؟" دست به چشم بردم، خیس بود. خودم متوجهش نشده بودم. گفتم: "جنازه ی چند سرباز بیرون خانه افتاده است. از مدافعان خانه هستند. یک لحظه که به صورت شان نگاه کردم. هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. خیلی راحت می توانستند سنگر را ترک کنند و به جبهه مقابل بپیوندند. این کار را نکردند. مردانه جنگیدند و قهرمانه رفتند..." دکتر مصدق را دیدم که با دستمالی چشم های ترش را پاک می کرد. دستانش به وضوح می لرزید، نه از سر ترس، که از غم و خشم.