جاوید باری دیگر ناپدید شده، همان جاویدی که سال ها پیش با بلیتی در دست راهی اروپا شد و دیگر نتوانست برگردد، همان جاویدی که هر جای تهران برایش خاطره ای بود و حسرت همه چیز انگار در دلش لانه کرده بود، حسرت لبوهای دست فروش ها، حسرت بازار، حسرت شوش و مولوی، حسرت چلو کباب ایرانی، حسرت این که بیاید ایران و سوار مترویی که ندیده بشود و هر ایستگاهش را پیاده شود، گوشه ای از تهران را گشت بزند و دوباره سوار شود تا ایستگاه بعدی. اما الان مثل همان موقع که رفت اروپا و ناپدید شد، گم شده، گم شده و راوی به دنبال نشانه ای از اوست تا بتواند دوباره پیدایش کند؛ جاوید همیشه تنها بوده و این که کسی از او خبری نداشته باشد چیز عجیبی نیست اما این بی خبری عجیب و بی سابقه شده و اضطراب را به جان راوی کتاب انداخته است.