عینکی با عینکش همه چیز را جور دیگر میبیند عینکی این بار به کوچه و خیابان میرود، سوار اتوبوس میشود و با گربههای قشنگ حرف میزند: ((کی گفته که گربهها احمق و بیحواسن؟ گربههای همسایه منو قشنگ میشناسن)) عینکی میگه: ((وقتی شدم به قد بابا وا میکنم مدرسه برای این گربهها))