یادت میآید؟ چه اندک بودیم! ذرهای. قطرهای. دانهای. نوزاد خاک و آب، سبز تن میمکیدیم نور را.
یادت میآید؟ چگونه تو برگ شدی من ساقهای نازک، تو ماهی و من آفتاب پرست.
یک بار هم پرنده بودیم، و چه رقصها که نکردیم در آبی آسمان از برای ابرها. یادش بخیر. آن فراموش گشته دورانها.
یادت میآید؟ پیش از شروع این نمایش مضحک چندین و چند هزار ساله بود، روزی که سنگ را از زمین برداشتیم با دو دست نورستهٔ لرزان خود و روزی که خوشهٔ گندم را بوییدیم.
تو ترسیده بودی که این دیگر چیست و من که هنوز شمردن نمیدانستم خیره به آن همه دانه مینگریستم و روزی از همان روزها بود که تخیل را شناختیم و روزی دیگر توهم جانشین حقیقت شد. و ما، چه افسانهها که به هم نبافتیم، چه دروغها که نگفتیم و چه کارها که نکردیم.
کدام درخت؟ باور میکنی! فراموش کردهای که چرا؟ سرعت فراموشی میآورد؟ اندیشه گم میشود در زیستن با خود پرت افتاده از خویشتن؟
چیزی که دیگر نمیدانیم چی ست گم شده است. چیزی که داشتیم و دیده نمیشد مگر در نگاه، نگاهی که دیگر نگاه دیرین نیست. یادت میآید زمانی را که از حیوانات درنده میهراسیدیم و نه از بیرحم هم نوع درنده خوی خود؟