هردفعه که از جلوی آن دکه نقاشی میگذشتم،هر قدر عجله داشتم باز می ایستادم و مدتی از پشت شیشه تماشا می کردم،می دیدم سری که این صورت ها را خیال می کند،خواه صورت محزون دختری باشد یا پیرمرد سقا،یک دنیا شور وذوق دارد و دستی که این خیالات را روی پرده می کشد،پر از مهارت و نمک است.قصد داشتم یکی از آن پرده ها را بخرم و ببرم خانه،با صبر و حوصله قلم هایی را که نقاش زده از هم جدا کنم و از هر قلمی راز دلش را بخوانم،ببینم وقتی به چشم آن دختر غمزده رسیده چه حالتی داشته،وقتی به تارهای مویش آویخته فکرش کجاها می رفته،وقتی به بناگوشش دست می برده چه احوالی پیدا می کرده،یکی دوبار هم نزدیک شد که داخل کارگاه بشوم و پرده را بخرم. دستم به در رفت اما باز نکردم.فکر کردم شاید نتوانم قیمتی را که او می خواهد بدهم،از آن بدتر می ترسیدم که مبادا با استاد صنعتکار چانه بزنم...