دمدمای صبح رسیدیم، همان طور که مامان تصمیم گرفته بود. برای ام تکرار کرده بود که در این ساعت کسی نیست که آمدن مان را ببیند. لازم نبود کسی اثاث مان را، که در گاری تلنبار شده بود، بیند. مامان خودش با رنگ آبی آسمانی آن ها را رنگ کرده بود. از زشتی این اثاث بی ارزش کاملا آگاهی داشت – رنگ های بی کیفیت آن ها را بی مقدارتر هم کرده بود. چیزی نمانده بود اعتراض کنم که این رنگ ها فقط از نزدیک دیده می شوند، اما نهایتا جلوی خودم را گرفتم. در اصل من هم با مامان موافق بودم: لازم نبود کسی آمدن مان را با این آبی آسمانی های وحشتناک در یک گاری دستی ببیند.