عجب دوست داشت قبول کند هنوز در همان دنیایی است که در تمام سالهای زندگیاش آن را میشناخته است. این همان چیزی بود که از صمیم قلب و صادقانه میخواست. او میخواست به خود بقبولاند که هنوز در کشور مردمان نورث است، در میدگارد. ولی خودش هم خوب میدانست که اینگونه نیست. برای شروع، این دنیا بوی متفاوتی میداد. بویی زنده داشت. هر چیزی را که نگاه میکردی، سرزندهتر ، واقعیتر و آشکارتر مینمود و اگر هنوز هم شکی باقی بود، یک نگاه به حیوانات، موضوع را حل میکرد. عجیب به آنها گفت: «شما بزرگتر شدهاید… شما قد کشیدهاید!»