پرهام به خانه رسید و لباس هایش را عوض کرد . پیراهنی که از مشهد خریده بود از کشو در آورد و پوشید . هنوز بوی گلاب می داد یا لااقل او بوی گلاب به مشامش می رسید و به یاد اتاق کوچک محقری که سال ها آنجا زندگی کرده بود افتاد ....