لئو ایستاد، همانجا بود، درست در مقابلاش. زمین فوتبال نیوکمپ. سکوها عظیم بودند و تا آسمان میرسیدند. تمام سکوها خالی بودند و فقط چند نفر در حال نظافت دیده میشدند. در چشمان لئو، آنها مثل مورچه بودند. در تمام زندگیاش رویای اینجا بودن را داشت و حالا در مقابل یکی از بزرگترین زمینهای فوتبال در جهان ایستاده بود. توپاش را برداشت و به آرامی و با احترام وارد استادیوم شد. به خطهای کنار زمین رسید، اما جرات نمیکرد از آنها رد شود. اعتقاد داشت بازی کردن در نیوکمپ افتخاری است که باید آن را به دست آورد. هنوز قرار داد بارسا را دریافت نکرده بود، پس امکان نداشت با توپ وارد زمین شود. تازه برای بازی در زمین اینجا نبود، چیز دیگری در ذهن داشت.