جوانی بیست و چند ساله و آرام و در عین حال غمگینی به نظر می رسید که لباس مخصوص بیماران تیمارستان روانی امین آباد تهران را پوشیده و روی نیمکتی چوبی نشسته بود. از پشت سر، شبیه دراویشی به نظر می رسید که موی سر و ریششان را نمی تراشند و دربند ظاهری آراسته نیستند. در آن روزها هنوز نهضت هیپیسم بین جوانان جهان ریشه نزده بود تا او را به این دسته از جوانان تشبیه کنم اما برخلاف بیمارانی از جنس او که نگاهشان همیشه نوعی بی تفاوتی و گنگی محض را به نمایش می گذارند، آن جوان نگاهی عمیق و متفکرانه و رفتاری عادی داشت. می توانم تأکید کنم که در چشمان درشت و سیاهش که بخش بالایی چهره اش را پر کرده بود چیزی بیشتر از نگاه آدم های معمولی، که نشانه و علامت آگاهی و هوش است به نمایش می گذاشت. از خود می پرسیدم آیا یک بیمار روانی هم می تواند نگاهی چنان ژرف و نافذ داشته باشد یا من بر اثر گرمای آزاردهنده تابستانی و حضور در فضای یک بیمارستان روانی دچار توهم یا خطای دید شده ام!