من و خواهرم حوری وقتی رو در روی هم قرار می گرفتیم هیچ شباهتی به مادر ودختر نداشتیم به خنده می .گفتم:مثل ادم های عصر هجر حرف می زنی مامان .ببخشین ابجی حوری و باز از اینه نگاهی به خودم انداختم ودستی به سر ورویم کشیدم .دیدم از اینه در حالی که باحرص نگاهم می کرد.ولب ولوچه اش اویزان بود .باترش رویی گفت:اشکالی نداره من ومامان صدا کنی نگاهم توی آینه مات مانده بود به صورتش.این باور نکردنی بود. تابه حال هر وقت از زبانم در می رفت ومامان صدایش می کردم کلی اخم وتخم می کرد وبابدخلقی تذکر می داد که بار آخرت باشد اما این بار خودش به من می گفت اشکالی نداردومن باورم نمی شد.در حالی که به طرفش می چرخیدم باحیرتی آمیخته باذوق وشوق به سویش می رفتم ودست هایم را برای در آغوش کشیدنش به سوی او گشوده بودم باشادمانی وسرور گفتم:وای چه خوب که من می تونم مامانی به این ماهی وخوبی والبته جوونی داشته باشم.