از کودکی زحمت کشیدم یادم نیست در چه خانواده ای متولد شدم. ظاهرا تولد من مسأله مهمی نبوده، چون پدر و مادرم به تنهایی یا با همکاری یکدیگر در سپیده یک صبح سرد و برفی مرا در کهنه ای پیچیده و جلو یک مسجد گذاشته و رفتند و یک رهگذر خیلی معمولی مرا می بیند و یا از روی وظیفه و به حکم مذهب یا از روی انسان دوستی به خانه می برد، چند سال طول می کشد تا من زندگی را آن طور که هست حس کنم یا به عبارت دیگر دستگاه های حسی من یکی پس از دیگری به کار می افتد، لمس می کنم، گرما و سرما را می فهمم بوها را تشخیص می دهم و سرانجام شعورم به کار می افتد و می فهمم که من مانند بچه های دیگر نیستم، در روابط من و پدر و مادرم چیزی هست که در روابط بچه های دیگر با پدر و مادرشان نیست، دقیقا نمی دانم آن چیز چیست اما هروقت می خواستم به طرفشان بروم و مثل بچه های دیگر خودم را لوس کنم به یک دیوار شیشه ای و غیر قابل نفوذ بر می خوردم، من از پشت دیوار شیشه ای پدر و مادرم را می دیدم ولی نمی توانستم لمسشان کنم.