در فرودگاه مهرآباد همه چیز به نظر شتاب زده می آمد، مسافران با شتاب به یکدیگر تنه می زدند بعضی ها بدون اینکه از هم معذرت بخواهند به عجله و چمدان به دست پیش می رفتند باربرها با لباس متحدالشکل زردرنگ، همان طور که چمدان های مسافرین را روی گاری های چرخدار فلزی پس و پیش می کردند، طوری آدم ها را زیر نظر داشتند که انگار آخر شب حساب و کتاب همه مسافرین حقیر و بزرگ را در دفترچه ای می نوشتند، بعضی هاشان پوزخند می زدند و گاهی حس می کردی که آن ها مردم را با تمام شتابزدگی بی جهت و احمقانه در دل مسخره می کردند، صدای بوسه های بلند و آبدار که ایرانی ها فراوان بر سر و گونه های خود می گذارند از هر طرف به گوش می رسید و حیرت توریست ها را بر می انگیخت، پیره زنان خوشگذران تهرانی آخرین سفارش های خریدهای رنگارنگ خود را به مسافرین می دادند و من دست «او» را گرفته بودم و می خواستم در آخرین لحظات، لااقل دوری ابدی را به کام هردو نفرمان خوش کنم او تصمیم گرفته بود برای همیشه تهران را ترک کند و از آنجا که من هرگز حاضر نبودم وطنم را طلاق گویم خداحافظی نیمه قهر گونه ای با هم داشتیم تقریبا حرفی برای گفتن نداشتیم.